دل نوشته های من...

کاش می شدکه کسی می امد,باورتیره مارامی شست.وبه مامی فهمانددل مامنزل تاریکی نیست.

سلام بچه ها؟خوبید؟

شرمنده خیلی وقته نیومدم اینجا!!!!!!!!!

اخه نمی تونستم واردسایت بشم

سایت گندیه اینجا

بیایید

وبلاگ جدیدم:

dokhtarane-sharoor.blogfa.com

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 16:0 توسط دوست| |

سلام دوستا ی گلم...خوبید؟ازتنوع مطالب وبلاگم خوشتون اومد؟راستی یه خبربراتون دارم...من ودخترداییم باهم یه وبلاگ زدیم...خوشحال میشم اونجاهم بیاید.ادرس:dokhtarane-sharoor.blogfa.comاد

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:59 توسط دوست| |

بعضی وقتا ادم فقط میتونه بگه:باشه حالاکه خودت اینجوری میخوای برو...وبعدصورتش واینطرف کنه واروم اشکش وپاک کنه...

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط دوست| |

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:


------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:28 توسط دوست| |

چندداستان عاشقانه


حرف دلتوبزن


 


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


حکایت شیری که عاشق شد


شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .


 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:15 توسط دوست| |

خسته شدم ازبدنبال ادم هادویدن...خسته شدم ازاینکه همش خودموبه دیگراتحمیل کنم...چراهیچوقت کسی نیست تا بدنبال من باشه...خسته شدم ازاینکه همیشه حس کوچیکی می کنم....خسته شدم ازاینکه حس میکنم هیچکس من ونمیخواد...نه شایدم این بخاطرغروردیگرانه که همیشه غرورمانع علاقه ی به دیگران میشهتقصیرمن چیه که بایدزیرپای غروردیگران له بشم!!!!!!!!!!من دوستش دارم

نوشته شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:12 توسط دوست| |

دوستان لطفابه پست های من توشهریورم نگاه کنید

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:12 توسط دوست| |

خدایاسلام...نمیدونم چرابعضی وقتاازت دورمیشم...خیلی دور...به هرچیزی وقتم وصرف می کنم الانماز...الا حرف زدن باتو...اخه چرابعضی از ادما توروز یه دقیقه هم باتوحرف نمیزنند...مگه توافریننده ی مانیستی؟مگه توخودت دوست نداری مابریم بهشت پس چراشیطان وخلق کردی؟خوب حالاکه شیطان وافریدی پس چرا ماروهم افریدی تاگول شیطان بخوریم یاچرابعضی ازمارو انقد ساده لوح قرار دادی که خیلی راحت گول بخوریم وازتوکه پروردگارمونی دورشیم...خدایاااااخسته شدم خسته شدم از این همه گول خوردن ازاین همه توبه های الکی..توبه هایی که شب موقع خواب قسم میخوریم دیگه فرداکاربدانجام ندیم ولی فرداصبحش ازهمه وقت بیشترگناه میکنیم!!!شب احیاکه میرسه میریم مسجدبالباس وتیپی که شایدتودوست نداشته باشی...گریه میکنیم..توبه میکنیم...((العف,العف))میگیم ولی فرداش...

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:7 توسط دوست| |

اگه ماشین زمان دستت بودزندگیت وتوچه نقطه ای ثابت نگه میداشتی؟

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:41 توسط دوست| |

یه سوال:اگه میتونستی یک نفرواززندگیت حذف کنی...اون یه نفرکی بود؟

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:40 توسط دوست| |


Power By: LoxBlog.Com